پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

چند خط غم‌انگیز برای دوستان همه‌ی این سال‌ها

1
من خیلی کارهاست که بلد نیستم. یعنی آن کارها را می‌دانم و بلدم که باید چه کارشان کنم، ولی بلد نیستم انجام‌شان دهم. یعنی بلدم به تو توضیح بدهم که باید چه کارش کنی، که کار درست از کار درآید، ولی خودم بلد نیستم. یعنی دست و پایش را ندارم. پایم سست می‌شود، دستانم همین‌طوری بین زمین و آسمان می‌ماند که چه کار کند، می‌گذارمش روی سرم، پشت سرم، گردنم را می‌گیرد، می‌آید و با انگشت‌های دست دیگر بازی می‌کند، عینکم را هی می‌برد بالاتر، پشت گوشم دنبال چیزی می‌گردد، روی صورتم می‌چرخد، چیزهای روی میز را مرتب می‌کند، دنبال تکه نخی که نیست روی پارچه‌ی لباسم می‌رود، این‌ها همه کار دستم است که انجام‌شان می‌دهد، چون نمی‌داند باید چه کند. پاهام هم که گفتم سست می‌شود.
برای همین است که وقتی می‌دانم کاری را بلد نیستم، نه دستم می‌رود که انجامش دهم، نه پایم می‌رود که نزدیکش شوم. مثلا چه کاری؟ چه کارهایی؟
شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر کسی برود بیمارستان، اگر مریض شود و در خانه بماند. اگر مادرش، پدرش، عزیزی‌ش بمیرد، یا مدت‌ها در بیمارستان بخوابد. اگر گربه‌اش مریض شود. اگر پول اجاره خانه‌اش مانده باشد، اگر خرج خانه و مدرسه‌ی بچه‌اش مانده باشد، آبرودار هم باشد، فرهنگی باشد، پولی هم نباشد که کارش را راست و ریس کند، که آبروش نریزد، جلوی زنش، بچه‌اش، خودش. اگر شوهرش معتاد شده باشد، یا گذاشته باشد و رفته باشد. اگر مادرش فراموشی گرفته باشد، یادش نیاید بچه‌ای داشته مثل او، و من را به جای او صدا بزند. شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر تصادف کرده باشد، چه زده باشد، چه خورده باشد، چه مقصر باشد، چه نباشد، ماتم می‌گیرم. اگر پدرش به خاطر چک افتاده باشد زندان، یا درآمده باشد هم بلد نیستم چه کار کنم. اگر پای خودش گیر شده باشد هم بلد نیستم. واقعا بلد نیستم...
یعنی بلدم، اما دستم دست‌دست می‌کند. پایم این پا و آن پا می‌کند. باید طولش بدهم که زمان بگذرد، که همه چیز از این وضعیت خارج شود، که وقتی هم را می‌بینیم من بلد باشم چه کار کنم.
تمام این روزها، هر چقدر هم طول بکشد، ماتم دارم. زل می‌زنم به اسمش روی صفحه‌ی گوشی و همین‌طوری به کارهایی که باید بکنم، چه باشد چه نباشد، فکر می‌کنم. اما دستم... پایم...

2
بعضی آدم‌ها بلدند. خوب هم هست که بلدند. می‌دوند آن جلو، من می‌توانم یک گوشه خودم را پنهان کنم. می‌دوند و حرف می‌زنند تند تند، حرف‌های ثابتی را که همه می‌زنند به زبان می‌آورند، و طرف را آرام می‌کنند، یا خیال می‌کنند که آرامش کرده‌اند.

3
شاید برای همین است که خودم زبان به دندان دارم بیشتر وقت‌ها. چون می‌دانم من بلد نیستم چه کار کنم، لابد دیگران هم بلد نیستند. برای همین از بی‌کاری و بی‌پولی‌م کسی باخبر نمی‌شود، اما از کار جدیدم همه باخبرند، از مرگ مادربزرگم هم کسی خبر ندارد، اما از تولد دیانا یا تیامو یک دنیا باخبر شدند، از مرگ مرغ عشق مادرم هم کسی تا به حال خبردار نشده است، اما شعرهای فروغ را برای همه خوانده‌ام و نوشته‌ام. از مرگ دایی‌م هم کسی خبر نشد، یک روز ظهر خاصیت شیمیایی شدن سال‌های جنگ، خودش را به رخ کشید، و او در میدان انقلاب یک گوشه افتاد و... هیچ مدال و نشانی هم همراهش نبود. دایی‌م این‌طوری مرد. خب همان موقع بلد نبودم باید چه کار کنم، حتا بلد نبودم مثل آدم بروم مراسم، سر خاکسپاری، لای درخت‌های قبرستان آن‌سوتر ایستاده بودم و تا همه رفتند جلو نیامدم. حتا برای همین هم صداش را درنیاوردم که دوستانم بشنوند، که خدایی نکرده مثل من، ماتم بگیردشان، که بلد باشند باید چه کار کنند، آن حرف‌های ثابت را از بر باشند، اما مثل من نتوانند کاری کنند. چون مردد هستند که واقعا این حرف‌های ثابت دیگری را آرام می‌کند، یا تنها خودشان خیال می‌کنند که دیگری را آرام می‌کنند.

4
خیلی کارهاست که بلد نیستم اما بلدم.
مخاطب این چند خط غم‌انگیز همه‌ی دوستانم هستند، در همه‌ی این سال‌ها. وقتی که کار ساده‌ای را که همه بلد بودند، حرف‌های ثابتی را که همه از بر بودند، من بلد نبودم انجام دهم، اما بلد بودم به تو بگویم چطور انجامش دهی.